مهمان ناخوانده
پرده را کنار کشیدم و پنجرۀ کلاس را باز کردم. به خنکای پاییز که وارد کلاس میشد، خوشامد گفتم و نگاهی به تقویم روی میز انداختم. درست یک ماه از اولین روزی که بهعنوان معلم وارد مدرسه شده بودم، میگذشت. ارزیابی کوچکی از میزان تأثیرگذاریام بین بچهها در ذهنم ترتیب دادم. اشتیاق دانشآموزانم برای حضور در کلاس نشان میداد از عهدۀ طرحها و برنامههایی که چیده بودم بهخوبی برآمدهام. در همان حال که به خودم بازخورد میدادم، بطری آب را از روی میزم برداشتم و آبی به سروصورت گیاه پوتوس پاشیدم.
«خانم! شاید خوابه. الان میترسه طفلک!» صدای شکیبا بود که در دفاع از برگهای پوتوس که شاید ترسیده باشد، به گوشم رسید. یادم افتاد دیروز در زنگ اجتماعی خواسته بودم از ترسهایشان بگویند. یکی از ترسهای او تقریباً همین شکلی بود. لبخندی به لب آوردم و گفتم: «از کجا معلوم! شاید پوتوس هم مثل شما تصمیم گرفته است با ترسهایش روبرو شود!» محدثه که منتظر تمامشدن حرفم بود، گفت: «خانم، من دیروز هرچقدر تلاش کردم نتوانستم با ترسم روبرو شوم. به دل ترسها رفتن واقعاً کار سختی است!»
انگار بقیۀ بچهها هم منتظر شهامت محدثه بودند تا به تلاش بیثمر برای روبروشدن با ترسشان اعتراف کنند؛ تکلیف یا چالشی که هنوز شش روز دیگر برای انجام آن فرصت داشتند. با حالتی که انگار تابهحال مزۀ سختی مواجهه با ترس را نچشیده باشم، گفتم: «به این سختیها هم که میگویید نیست…» و با گفتن جملۀ «به تلاشتان ادامه دهید»، نقطۀ پایان حرفهایم را گذاشتم و درس را شروع کردم. مشغول تدریس ریاضی بودم که صدای جیغ یکی از بچهها، درحالیکه به سقف اشاره میکرد، کلاس را به هم ریخت. سوسک بالدار قهوهایرنگی مهمان ناخواندۀ کلاس ما شده و یک بغل ترس برای ما هدیه آورده بود. درحالیکه سعی میکردم بخش ترسیدۀ وجودم را از نگاه بچهها مخفی نگه دارم، مدام میگفتم: «بچهها نترسید! این طفلک که کاری به کار ما ندارد. آن بالا نشسته است و تکان هم نمیخورد.»
درست همان لحظه که احساس کردم آرامش را به کلاسم برگرداندهام، مهمان دوستنداشتنی ما لجبازیهایش گل کرد و تصمیم گرفت دور سقف پیادهروی کند. ترس از اینکه تصمیم بگیرد بالهایش را هم به رخمان بکشد و روی یکی از ما فرود بیاید، کافی بود تا تلفن همراهم را بردارم و از خدماتی مدرسه بخواهم با جاروی دستبلندی به داد کلاس ما برسند. محدثه که با نگاه تیزبینش رنگ ترس را روی صورتم دیده بود، رو به من کرد و گفت: «خانم، شما هم ترسیدید؟ دیروز خودتان گفتید بعضی چیزها خطری برای ما ندارد و نباید از آنها بترسیم…»
دانشآموزم با بیرحمی آینههای مقابلم گرفت و بخشی از وجودم را به من نشان داد که از آن خوشم نمیآمد. نمیدانستم چه جوابی باید به او بدهم. احساس داشتم که دانشآموزی است که متن کتاب را موبهمو خوانده است، ولی سؤالات امتحانی خارج از کتاب آمدهاند. من هم از سوسک میترسیدم و هم از خیلی چیزهای دیگر که دیروز در ستون ترسهای ناب هجا نوشته بودم. مشغول مرور ترسهایم بودم که خانم اسدی در نقش یک نجاتدهنده، با جاروی دستبلندی به استقبال مهمان کلاسمان آمد. خیال همۀ ما را راحت و حیوان را ناراحت کرد.
در کلاس را بستم و به سمت پنجره رفتم. نگاهم را از بچهها دزدیدم و به گیاه پوتوس چشم دوختم. خبری از قطرههای آب روی صورتش نبود. دلم میخواست میتوانستم تمام آنچه را در این فاصله پیشآمده بود با یک پاککن از فضای کلاس پاک کنم. انگار ترس در نقش یک سوسک بالدار خودش را به کلاس رسانده بود که به من بگوید: «اتفاقاً روبروشدن با ترس به همان سختی که بچهها میگویند است.» و یادم بیاورد که جادۀ آموزشی یکطرفه نیست. اگر چالشی برای دانشآموزانم میگذارم، خودم نیز باید در صف اول مواجهه با آن باشم!
رو به بچهها کردم و گفتم: «تکلیف دیروز یادتان هست؟ مهمان از همین امروز با هم شروع میکنیم.»